یه روز خدا دلش گرفته بود.هر وقت دلش می گرفت با یه نفر حرف میزد درد و دل میکرد.
اون یه نفر پیامبرش موسی بود
میدونی چی بخش گفت؟میدونی اصلا چرا دلش گرفته بود؟میدونی؟
خدا یه سوال ازش کرد. گفت موسی وقتی یکی یه معشوق داره .وقتی یکی یکی رو
خیلی دوست داره. انتظار نداره باهاش یه جای خلوت کنه
انتظار نداره وقتی هیچ کس نباشه باهاش درد ودل کنه یا نه بهتر بگم
انتظار نداره با معشوقش باشه.
موسی(ع)گفت:خداجون خوب درسته چرا ؟چی شده مگه؟
خدا گفت: موسی. من خدا تا صبح منتظر بنده هامم ولی اونا میگیرن می خوابن
کاری با من خدا ندارن.
خدای نازم من به فدات. نبینم غم تو جیگر تو بخورم.
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
درتهاجم با زمان آتش زدم.کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوب هارفتندوخوبی ماند دریادم
من به عشق منتظر بودن همه صبروقرارم رفت
بهارم رفت عشقم مرد یارم رفت
کجارفت؟؟؟
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
گربیگانه میشکند خوب بی خیال
یکی نیست بگه دوست تودیگه چرا؟
تقدیم به اونایی که دلشون رو با پاره آجور شیکوندن
(آخ آخ)
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :5 مجموع بازدیدها : 75352 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
جستجو در وبلاگ
|